من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

اصلا وقتی ترم هشتت تموم شد دیگه باید فاتحه دانشگاه رو بخونی... واقعا دیگه به دانشگاه تعلق نداری...

همینطوری هی راه می‌رم بین کلاسا از دانشکده به دانشکده و هیچی دیگه مثل قبل نیست...

هیچ چهره‌ای آشنا نیست... کسی منو نمی‌شناسه... یه روزی وقتی بیست متر راه می‌رفتم با صد نفر باید احوالپرسی می‌کردم، حالا مسیرا زودتر طی میشن... حالا دیگه نمیشه گروهای هفت-هشت‌نفری تشکیل داد و کد زد یا تمرین کپی کرد! و من یاد این میفتم که این خیلی شبیه موقعیتیه که بعد از اپلای خواهم داشت...  هعی‌ی‌ی... دانشگاهم هشت‌ترم اولش خوبه...

--

به مسئول آزمایشگاه فیزیک می‌گم: وقتی میگین امتحان آسونه ما باور می‌کنیم :| شاکی میشه و غر میزنه که اینا رو باید بلد باشید و کاری براتون نداشته باشه... به روش نمیارم داره چرت میگه.

موقع تصحیح گزارش صدامون می‌کنه و شروع می‌کنه سوال پرسیدن، هنوز از عصبانیت قبلی آروم نشده که بعد از پرسیدن سوالش نمی‌دونم چرا به جای اینکه بگم با کی هستین، گفتم کی هستین؟! و لامصب لحنمم یه طوری بود خیلی بد شد :| گفت: من کی هستم؟! بزنم لهت کنم :| (عصبانیا...) حالا هی بگو «با»شو جا انداختم :| خطای هزار و خورده‌ای درصدمونم که دید دیگه من گفتم الان سکته می‌زنه جوون مردم... آخر بیستو داد ولی جوّ رو خیلی مخدوش کرد!

--

کارگاه دو سه جلسه‌اس به جاهای سختش رسیده... ولی نمیدونم چرا بهم می‌چسبه... اینکه مجبور میشم با اره آهنو ببرم... یا اینکه جوشکاری کنم... ذهنمو یکم تخلیه می‌کنه... امروز هندزفری رو از گوشم در نیاوردم و یکریز اره کردم... (Oh Lord, have mercy on me please) هر کسیم وسطش چیزی ازم می‌پرسید می‌گفتم آره. (I made a fool of myself but I don't care).

--

از بین اینهمه غرفه‌ی شرکتا یکیش اسمش آبان بود ^_^

    درخت‌ها همه عریان شدند، آبان شد
    و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
    نیامدی و نچیدی انار سرخی را
    که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
    نیامدی و ترک خورد سینۀ من و ... آه!
    چقدر یک‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد!
    چقدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و
    چقدر جعبۀ پر راهی خیابان شد!
    چقدر چشم ‌به راهت نشستم و تو چقدر
    گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
    چطور قصه‌ام اینقدر تلخ پایان یافت؟
    چطور آنچه نمی‌خواستم شود، آن شد؟
    انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
    و گوش باغ پر از خندۀ کلاغان شد...*

--

و هنوز هم من عاشق پاییزم...

--

*پانته‌آ صفایی

 

برچسب:, 18:55 توسط فاطمه صلاحی| |

ایتز کیوت هاو سام لیتل ثینگز کن میک می دس ماچ هپی! ^_^

ثنکس گاد!

برچسب:, 1:46 توسط فاطمه صلاحی| |

جاست واندر، ها سیمپل ثینگز کن بی‌کام دیس کامپلیکیتد!

--

بات د گود نیوز ایز ذر آر یوژولی بیگ لسنز بی‌هایند ذم ;) 

برچسب:, 23:39 توسط فاطمه صلاحی| |

برداشت اول: خیلی پیش‌ترها تو یکی از کتاب‌های پائولو کوئیلو خونده بودم که یه سری محقق همچین آزمایشی کرده بودند: یه سری میمون رو که نژاد یکسانی داشتن دو دسته کرده بودند و اینا رو به دو جزیره خیلی دور از هم برده بودند. میمون‌های یکی از این جزیره‌ها رو با روش‌هایی عصبانی و بیشتر طول روز وادار به خشونت می‌کردند. کم‌کم دیدند میمونای جزیره‌ی دیگه هم که زندگی عادی خودشون رو دارن رفتارهای خشن نشون میدن و خلاصه نویسنده اینطور نتیجه‌گیری کرده بود که بدی و خوبی از هر جای دنیا به هر جای دنیا سرایت می‌کنه.

برداشت دوم: مثل همیشه اتوبوس شلوغ بود ولی گرمای اونوقت ظهر هم کلافگی رو بیشتر کرده بود. تو یکی از ایستگاه‌ها پیرزنی که جثه‌ی کوچکی داشت وارد شد و انگار که سنس آو پرزنس قوی‌ای داشته باشه همه چند لحظه بهش نگاه کردن. دو تا خانم جوونی که روبروی من رو صندلی نشسته بودن هم و من انتظار داشتم که یکی‌شون پا شه. ولی نشد. پیرزن هم واقعا خسته و کم‌جون بود. خیلی اینور اونور نگاه کردم که بلکه بشه یه جایی براش باز کرد. نشد. یکی دو ایستگاه بعد یکی از خانوما بلند شد و من جنگی! پریدم رو صندلی و در حین نشستن نگاهم به نگاه خانم سی‌وخورده‌ای ساله‌ی دیگه‌ای گره خورد که نزدیک صندلی بود و اگه من اونطور نپریده بودم قطعا اون می‌نشست. نگاه سنگینی بود و سنگینیش رو حس کردم اما بلافاصله پیرزن رو صدا کردم که بشینه. پیرزن و همون خانم با هم مشغول حرف شدن و خلاصه به اینجا رسید که خانمه گفت: قبل از عید عملم کردن بعد فهمیدن دستگاه نمی‌دونم چی‌چی رو تو شکمم جا گذاشتن، بعد عید دوباره عملم کردن! پیرزن خیلی اصرار کرد که اون بشینه و خلاصه این تعارف بین دو نفر که هر دو می‌بایست بشینن ادامه داشت ولی بغل‌دستیش تکون نخورد.

حالا ماها که همه مردمانی فهیم و مهربانیم! ولی یه جای دنیا آدما دارن بی‌تفاوت میشن :(

 

برچسب:, 18:45 توسط فاطمه صلاحی| |

با اینکه ریسک با خریت خیلی فرق داره و با اینکه گاهی کامل معلومه که چی کدومه... باز خودمونو گول می‌زنیم و احساساتی پیش می‌ریم.

تا وقتی هنوز دیر نشده، یه جایی باید جلوی همه چی واستاد؛ حتی خودت.

پی‌نوشت:

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم / اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

 

برچسب:, 21:1 توسط فاطمه صلاحی| |

این همه وقت منتظر لحظه‌ای که انباشتگی‌ کارا رو رد کنم، حالا که می‌تونم بنویسم دیگه حسش نیست.

برچسب:, 17:10 توسط فاطمه صلاحی| |

خیلی سعی کردم که چیز دیگه‌ای به عنوان آخرین پست سال ۹۳ غیر از نامه کذا داشته باشم ولی تبعات خونه‌تکونی فراتر از اونیه که بشه تصور کرد. اما حدیث داریم: آدمی باید همیشه چیزی در چنته داشته باشد! بنابراین این چند خط زیر رو که نمیدونم کِی نوشتم همینجا پیست می‌کنم و همینطور بی‌ربط پرونده پستای ۹۳ رو می‌بندم تا دوباره به خودم ثابت کرده باشم همیشه که نباید با ربط باشه :|

این حرف زدن هم از آن مقوله‌هاست که علاوه بر اینکه دیگر مثل گذشته کلمه‌ای فلان‌قدر نمی‌ارزد؛ دست آدم را در مواقع حساس طوری در حنا می‌گذارد که تو گویی جای دیگری برای گذاشتن نیست! نمی‌دانم چه نوع مرض بی دین و ایمانی است که وقتی با کسانی معاشرت داری که حساس به کلمات انگلیسی‌اند یا منتظر آتو که غرب‌زده‌ات کنند، هر چه لغت انگلیسی از بدو تولد یاد گرفته‌ای توی ذهنت وول می‌خورد! در دقایقی که چشمت مدام به این طرف و آن طرف می‌چرخد زور میزنی که معادل اگزجوریت را به فارسی پیدا کنی و بعد از این دقایق خجالت‌آور وزن کلمه را از چاه ذهنت بیرون می‌کشی و شروع میکنی: اخراج... اخماق... و در نهایت که مخت کم می‌آورد خبط کرده و همان اگزجوریت را پرت می‌کنی بیرون و نفس عمیق میکشی... حالا نوبت نفس در سینه حبس شدن جمع است؛ اما من که می‌دانم چه شده مختارانه دیگر چیزی نمی‌شنوم! این مرض از این هم بدتر است! همین‌ کلمات اگر پیش کسی باشی که باید تریپ زبان برایشان برداری از ۱۰۰ کیلومتری ذهنت رد نمی‌شوند. تازه! کاش فقط همین بود! این‌طور وقت‌هاست که به واسطه‌ی همین مرض، کارگاه را گعده، آپارتمان را کاشانه، آکواریوم را آبزی‌دان و حتی فلاش‌تانک را آبشویه‌ی فرنگی می‌گویی در حالیکه خودت هم مطمئن نیستی منظورت همین بود یا نه!

--

پی‌نوشت ۱: اگه قول بدین اینو با ربط ندونین سال نوی خوبی برا همه آرزو میکنم وگرنه که هیچی :|

پی‌نوشت ۲: @س. س. تارسکی: می‌خوام ببینم امسال با پارسال چقد توفیر داری ببینم چطور نظر میذاری دیگه... الان همه نگاها به توئه در جریانی که؟ :پی

برچسب:, 20:21 توسط فاطمه صلاحی| |

شروع این نامه کار سختی است چون همیشه شروع سخت است کلا! البته می‌دانم برای تو سخت نیست و تو یک ادبیات-خوب هستی که همیشه نوشتن برای تو از خوابیدن برای من راحت‌تر است! اما با وجود سختی‌هایی که اینجا پشت سر گذاشتم این که دیگر چیزی نیست پس شروع می‌کنم!

سلام!

می‌دانم به یاری اینترنت خبر جدیدی برای گفتن به تو ندارم (هرچند اگر هم داشتم تا رسیدن نامه به دستت یحتمل به بایگانی تاریخمان پیوسته!  و خیلی احمقانه به نظر می‌رسد که با وجود ایمیل و وایبر و جفنگ‌بازی‌هایی که اسمش مال الان است و قبلا نبوده! من این نامه کاغذی را برای تو می‌فرستم که بعد از مدت طولانی به آدرسی برسد که نمی‌دانم آیا هنوز تو در آنی! یا نه. اما خب تو همیشه می‌گفتی که نامه‌های کاغذی برایت هیجان‌انگیزترند و من برای غافلگیر کردنت حتی نتوانستم آدرست را  با تو چک کنم! تازه هیچ بعید نیست این نامه به مقصد نرسیده گشاده و مطالعه شود چون من در اینجا آدم مهمی هستم! و خیلی حساسیت‌برانگیز است که چنین بسته‌ای را به ایران می‌فرستم! راستش را بخواهی برای همین هم خیلی مودبانه حرف می‌زنم. چون من این باور را در ذهن اطرافیانم تجسم می‌کنم که من همان «فرار مغز‌ها» هستم. هر چند تو و هر که مرا می‌شناسد به این حرف می‌خندید اما چه اهمیتی دارد؟ چون هر مغزی برای دوستانش همان‌قدر عادی بوده که هر بی مغزی! و من در واقع یک مغز هستم که دست و پا درآورده و فرار کرده!) هنوز شروع نکرده‌ام نه؟ خب پس بگذاز دوباره امتحان کنم:

سیلویا سادات عزیزم! جای تو اینجا خیلی خالی است! نه اینکه فکر کنی من از آن آدم‌های بی ریشه‌ام که اینجا با خوشی‌های خاک‌بر‌سری خودم را مشغول کرده‌ام! جای تو خالی است چون آدم هر جا که باشد حتما یک دوست خوب می‌خواهد. نه اینکه فکر کنی من اینجا دوست خوب ندارم! کم وبیش نگران توام. هر چند خودت احتمال اپلایت را ناچیز می‌دیدی ولی گاهی که حرفش می‌شد فکر می‌کردم شاید تو هم بروی! آن روز را در خاطر داری که قرار گذاشتیم فیلمی که کانون سینما در دانشگاه اکران می‌کرد ببینیم و تو بلیط گرفته بودی و من هر چه اصرار کردم که پول بلیط خودم را بپردازم تو گفتی: «من بهت پیشنهاد دادم!» و چه ترسی آن روز به دلم افتاد که اگر تو بخواهی اپلای کنی آیا من باید تمام مخارج اپلای تو را بپردازم صرفا چون پیشنهادی به تو کرده‌ام؟!  کسی چه می‌داند شاید اگر آنروز آن استدلال را نکرده بودی تو هم الان اینجا بودی. راستی دیالوگ طلایی فیلم یادت هست؟ « فرهادم دیگه»  و ما مسخره می‌کردیم کل عوامل فیلم را! در حالیکه بقیه دست می‌زدند... البته هر دو می‌دانستیم که این تشویق نیست بلکه حالتی طبیعی از گرد‌هم‌آیی چند جوان در محلی تاریک است که در تراژدی‌ترین صحنه‌ها کف می‌زنند و در- جا جوک می‌سازند. چنین چیزی را بعید می‌دانم بتوانم دوباره تجربه کنم... چرا آن وقت‌ها بیشتر فیلم ندیدیم؟ آها... چون کانون سینما که هم‌اتاقی‌اش را برای ما پس زده بود در تحریم‌مان بود.

خب این هم شروعی که دنبالش بودی نبود نه؟ متاسفم که ناامیدت کردم. در عوض برای پایان، تمام تلاشم را می‌کنم!

(تو کتاب زیاد می‌خوانی بگو ببینم کسی هست که ادعا کرده باشد پایان راحت‌تر از شروع است؟)

به آمیزرسول سلام مرا برسان و برای من دعا کن.

وتخ اَموغ!: فاطمه

برچسب:, 21:13 توسط فاطمه صلاحی| |

شاکی‌ام

فک کنم از اینکه خیلی وقته روز خالی خالی نداشتم. اینکه صبح که بیدار میشم هیچ کاری برا انجام تو ذهنم لیست نشه و من باز خودمو به خواب بزنم. یا بیدار شم لم بدم جلو تلویزیون تا نهار!

یا از اینکه کامپیوترها درست همون موقع که نباید خراب می‌شن.

یا از اینکه آخر هفته‌هام فرق ماهوی با اول هفته‌هام نداره.

یا از اینکه میدونم باید به قول خانم شبستری ambitious بود و از این قبیل سیاق‌ها خسته شدم.

یا از اینکه یه چیزایی یه وقتایی پیش میاد که اون وقتا اون چیزا نباید پیش بیاد!

یا از اینکه برا بعضی چیزا هیچ کاری نمی‌تونم بکنم و این عجز به غایت حال منو می‌گیره!

یا اینکه هر چی زمان می‌گذره  تِردهای ذهنم ترد جدید باز می‌کنن و تمامی ندارن انگار.

یا اینکه دلم هوای چیزایی رو می‌کنه که دیگه خیلی وقته از دست رفته.

خلاصه نمیدونم چرا... ولی خیلی شاکی‌ام.

پی‌نوشت ۱: گاهی گر از ملال محبت بخوانمت / دوری چنان مکن که به شیون برانمت / چون آه من به راه کدورت مرو که اشک / پیک شفاعتی است که از پی دوانمت (شهریار)

پی‌نوشت ۲: عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد / ولیکن گله کردیم برای دل اغیار (مولوی)

برچسب:, 21:56 توسط فاطمه صلاحی| |

اول: خیلی صبحا از همون لحظه که بیدار میشم یه آهنگی داره تو ذهنم پلی میشه. خیلیاشونو حتی خیلی ساله نشنیدم. از «کوچولو بشین پای رادیو...» گرفته تا همین امروز صبح که «یه روزی گله کردم... من از عالم مستی...» مدام پلی میشد. همین شد که هوس کردم امروز یکی دو تا آهنگ اون مرحوم رو گوش بدم و چقدر چسبید! گاهی انقد خوب میزنه زیر آواز که آدم به وجد میاد همونجا وسط آهنگ من یقرأ فاتحة مع الصلوات میشه!

دوم: در گیر و دار دوییدنام از این دانشکده به اون دانشکده و از این اداره به اون اداره، مجدد کسی زنگ میزنه که مدت‌هاست من باید باهاش تماس می‌گرفتم اما همین شلوغ پلوغیا ذهنمو پر کرده بود و جایی برا اون نمونده بود. با شرمندگی جواب میدم و شروع می‌کنم به شرح ما وقع که بر من خرده نگیر. میگه: «موفقیت از آن کسی است که استقامت می‌کنه». قدم‌هامو محکمتر می‌کنم.

سوم: من برا ۹۰ اومده بودم؛ خانم امیری بهم ۱۰۰ داد و من انقدر شکفتم که از تشکر من شکفت و گفت شرمنده‌ام نکن وظیفه‌مه. چقدر دعاش کردم!

چهارم: من: (حدود ۴ دیقه توضیح و بعد) لطفا ظرفیت این درس رو اضافه کنید و اسم بنده رو هم همین‌طور! آقای مسئول: (حدود ۱۴ دیقه توضیح و بعد) اسمت رو اینجا بنویس ۲ نفر با اولویت بالا را اضافه می‌کنم. می‌نویسم و میریم یهو یه چیز یادم میفته برمی‌گردم: ببخشید، یادم رفت جلو اسمم بنویسم اولویت بالا :-|. آقای مسئول: تو ترم هشتی اولویتت خود به خود بالاس!

پنجم: انقدر بارون کم دیدم که استثنائاً ایندفه به هر کی که بگه از ذوق بارون بهت زنگ زدم نمیگم دیوونه حتی اگه خودش اعتراف کنه!

ششم: مسیرهای طولانی مترو بهترین کتابخونه میشه گاهی: «واقعا مردها مسخره نیستند؟ وقتی که می‌خواهند از شما تعریف و ستایش کنند با شادی هر چه تمام‌تر می‌گویند که فکری مردانه دارید! مسلما من هم می‌توانم از او تعریف و ستایش کنم اما هرگز این کار را نخواهم کرد! چون به راستی نمی‌توانم به او بگویم که تو ادراکی تیز و زنانه داری*»

هفتم: بارون کوچه‌ها رو خلوت کرده و من زیر لب میخونم: «زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت...

چگونه میشود

به آن کسی که می‌رود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد... **»

--

* دشمن عزیز، جین وبستر

**ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخزاد

 

برچسب:, 17:29 توسط فاطمه صلاحی| |

اگه دم صبح باشه، کلاس داشته باشی ولی شبش دیر خوابیده باشی... جات گرم باشه و بیرون پتو سرد... لحظه باید شعور داشته باشه و کش بیاد!

اگه نور ضعیف و بی‌آزار دم غروب پاییز میخوره تو صورتت و لُپ‌های سردتو نوازش میکنه... خورشید باید شعور داشته باشه و جم نخوره!

اگه با دوستات بعد از ۶ ساعت مداوم کلاس، نشستی چای میخوری تا بری کلاس بعدی لیوان باید شعور داشته باشه و خالی نشه!

اگه اتفاقی دوست خوب قدیمیتو دیدی و نتونستی دلتو راضی کنی که بری سر کلاسی که استادش آخر ترم خودکارشو میکنه تو چش غایبا باید کلاس شعور داشته باشه و تشکیل نشه!

اگه داری با دوستت چت میکنی و میگی و می‌خندی، حجم اینترنتت باید شعور داشته باشه و وسطش تموم نشه...

کلا اگه دنیا و هر چی توشه شعور داشت... هعی... 

برچسب:, 23:58 توسط فاطمه صلاحی| |

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن*

--

*حافظ

 

برچسب:, 15:53 توسط فاطمه صلاحی| |

این روزمره از اینجاست

(ممنون از نویسنده‌اش :) )

--

همیشه از آدمها تعجب می کردم که پست های عاشقانه ی آنطوری میگذارند.و از لحن های سنگین که "میشه" هایش بشود "می شود" و جمع بستن کلمه هایش به جای "ا" با "ها" بشود و ... کلا از لحن های این مدل تعجب میکردم.اما می بینم گویا حال آدم ها با لحن انتخابی آن ها تطابق بالایی دارد.اینجور حال ها که دارم نوشته هایم از من دورند و غریبند.برویم سر اصل مطلب ...

 

بعضی وقت ها بدون آنکه بدانی چرا؟ مشتت را باز میکنی و می بینی هیچ چیز نیست و تو برای هیچ چیزی جنگیده ای که بازویت را زخمی کرده،پایت را شکسته و برای همیشه روزهایت را شیمیایی کرده است.حس دردناکی است و هرچه جنگیده تر باشی دردناکش مشدد تر و محکم تر میشود.و من خیلی جنگیده ام.انقـــــدر طولانی جنگیده ام که مدرسه ای در من تیرباران شد،شهری اشغال شد و کشوری بی قرار، بی تاب، با تب...پایان هیچ جنگی پیروزی نیست و من هم پیروز نیستم هر چند می دانم او هم پیروز نیست اما دانستن این موضوع خلاف آنچه که فکر میکردم آرامم نمی کند.باخت هیچکس،اعدام هیچکس،و حتی صلح برایم آرامش بخش نیست.یک چیزی هست که از درونم رفته است انگار.

چیزهایی که دلم را خوش میکند فرار از این میدان مین گذاری شده است که هر دقیقه ای "بااامب" یکهو می ترکد و دلم را می ترکاند.سرباز از جنگ برگشته و زمین مین گذاری شده!

_ مادر!! بلیطِ اوکیِ آمریکایِ من که در جیب کیفم بود کجاااست؟

_گذاشتم جیب جلوت که راحت درش بیاری تو فرودگاه.اون کاپشن آبیت رو برداشتی؟سرده اونجا مادر.

_آره آره مامانم برداشتم.

زنگ تلفن _ صحبت _ خنده _ صحبت  و ...

_قربوونت برم منم دلم تنگ میشه

تق!ای آخری تماس ها که به پایان میرسند حس کندن داری و حس متفاوتیست.

به هر حاااال من هرگز به یک جنگ واقعی دعوت نشده ام اما همیشه فکر کرده ام که در عاشقانه ترین هایی که بنویسم حتما از جنگ صحبت خواهم کرد و خواهم گفت که ساختن پس از جنگ همیشه سخت تر از نفس جنگیدن بوده و من امروز درست در وسط زمین مین گذاری شده ایستاده ام و هیچ بلیط اوکی ای برای هیچ گوشه ی دنجِ بی دنیایی در هیچ کدام از جیب های هیچ کدام از کیف هایم ندارم و هیچ کس برای خداحافظی به من زنگ نخواهد زد و من از قضا دلتنگ هیچ کس هم نخواهم شد که شاید دلتنگی خوب باشد و من گاهی دلم برای دلتنگی تنگ میشود و باید ساخت با تمام این اوصاف باید ساخت.همیشه فک کردم مردن سخت نیست بازمانده ی یک مرگ ببودن سخت تر است و ...

و در آخر  برایت در همان عاشقانه ترین هایی که بنویسم که مثل مال این و آن و رومئو و ژولبت و لیلی و مجنون نباشد تعریف خواهم کرد که چطور با ترکیدن تک تک این مین ها تکه هایم روی زمین افتاده است و باز جمعشان کرده ام و چظور تا نامعلوم مدتی بی مرگ و زندگی مستاصل همینجا ساخته ام و این بک گراودیست که ترکش هایش را در نوشته ها و حرف های عاشقانه اما می بینی و می پرسی چرا؟ ومن برای تو از خاطرات سربازیم خواهم گفت که چطور سحرهای کسل و سرد زمستان توی برجک بدون ایکه خم بیارم به ابروم پاس میدادم!

و تو خواهی دانشت که جنگ برای من سرآغاز اسارت بود و از پس این آزادی برآمدن شاید تعبیریست بر همان بیت محبوبم : "عاشقی گرزین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است"

سو آندر کانستراکشن بزنیم و برویم پی کارمان که عبور چلچله از حجم وقت کم میکند ...

--

 

 
برچسب:, 12:24 توسط فاطمه صلاحی| |

دی که شراره‌های خاطرات اصحاب بر دیباچه‌ی ذهن بی‌تاب زبانه می‌کشید و پرده می‌درید و دست بر حلقوم زمان می‌فشرد... بر مخیله‌ی خاموش، عیان گشت که فقدان و هجران صحابه‌ی چرّات، دینام مُچرت ما به آتش حزن و فراق سوزانده، خیال یاغی  بر جای خود نشانده و تسمه ذهن ما درانده!

و چه دلیلی از این مبرهن‌تر بر تعلل رفته بر این سرای رو به ویرانی!

باری در این تعلل بر این سخن شکّرشکن شیخ سخنور شیراز که

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس/ زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است

 دست آویزی نتوانستم جستن! که مردم ظاهربین متظاهرم خوانند و بدین سخن باطل مرا رانند و اهل خرد خود دانند که هرچند دروازه‌ی دهان مردم تا ابدالدهر باز خواهد ماند و الحق این یگانه دری است که «عاقل ببندد به زحمت دری... گشاید به غفلت در دیگری» حالیا... المومن والمومنة کیس! و چرا عاقل کند کاری که گویندش خودآزاری!

باری همچنین در قصور رفته چنگ زدم بر بهانه‌های همیشگی گرفتاری و ضیق وقت که ندایی از غیب در رسید که

گوشی بر دست، تخمه بر لب، دل پر از شوق به خواب

ضیق وقت را خنده می‌آید ز استدلال ما

و چنان شد که شرم سراچه‌ی وجودم به چنگال قضاوت خنجر خنجر بکرد، ذبح شرعی نمود و شد آنچه شد!

القصه بر قصور این دوران خاموش و بار گناه بر دوش و رهایی از این‌همه پاپوش!!! همین نبشته‌ی مدهوش! فی الحال ما را بس!

 

 

برچسب:, 16:50 توسط فاطمه صلاحی| |

خب! ۵ ساعت و ۵۰ دقیقه تا اذان مغرب!

و هم اینکه چراغ سبز الزاما نشانه زندگی نیست!

و دیگر اینکه یک تانزانیای با حال هم نداریم برایمان نظر بگذارد کیف کنیم!

و باز هم اینکه اصلا این چه وضعی است که دست به خاک میزنیم و طلا نمی‌شود نامرد!

و اصلا چرا آدم فکر می‌کند اگر اینطور از هر دری، دری وری بگوید خیلی هنری است و کلی جذاب است! الان که بیشتر به جعبه‌ای که جادویش منسوخ شد نگاه می‌کنم می‌بینم حتی این مستند سوت و کور «زندگی در تقاطر» هم باحال‌تر است حتی*!

هان! و از همه مهمتر که قریب بود یادم برود (آخر من همیشه مهمترها را بیشتر یادم می‌رود) اینکه! خانه دوست کجاست؟

--

*انصافا الان به قطری از مستند رسید که فهمیدم چه قیاس خزعولی کردم!

 

برچسب:, 14:52 توسط فاطمه صلاحی| |

...

Our days - Yanni

هرچند گفتن ندارد و دیدن ندارد و شنیدن ندارد و خواندن ندارد و خلاصه... هر چیز نداشته باشد... وجود دارد.

دنیا و هر چه فرومایه‌گی در آنست.

--

این منم گوشه ی جهانی که
بی قضاوت نشسته ام در حصر
عده ای با اثاث در کوچه
عده ای بی اساس داخل ِ قصر !
به کتابت پناه آوردم
شاید آرام تر شوم .... والعصر ....*

 --

*از: یاسر قنبرلو

Let Us Unite | Great Dictator | Charlie Chaplin

 

I'm sorry but I don't want to be an Emperor.  That's not my business.  I don't want to rule or conquer anyone**.  

 

 

 

I should like to help everyone if possible. We all want to help one another -- human beings are like that.  We all want to live by each other's happiness, not by each other's misery. We don't want to hate and despise one another. In this world there is room for everyone and the earth is rich and can provide for everyone.

 

 

 

The way of life can be free and beautiful.  But we have lost the way.

 

 

 

Greed has poisoned men's souls, has barricaded the world with hate, has goose-stepped us into misery and bloodshed.  We have developed speed but we have shut ourselves in: machinery that gives abundance has left us in want. Our knowledge has made us cynical, our cleverness hard and unkind. We think too much and feel too little: more than machinery we need humanity; more than cleverness we need kindness and gentleness. Without these qualities, life will be violent and all will be lost.

 

 

 

The aeroplane and the radio have brought us closer together. The very nature of these inventions cries out for the goodness in men, cries out for universal brotherhood for the unity of us all. Even now my voice is reaching millions throughout the world, millions of despairing men, women and little children, victims of a system that makes men torture and imprison innocent people. To those who can hear me I say, "Do not despair".

 

 

 

The misery that is now upon us is but the passing of greed, the bitterness of men who fear the way of human progress.  The hate of men will pass and the power they took from the people will return to the people and liberty will never perish.

 

 

 

In the seventeenth chapter of Saint Luke it is written, "The kingdom of God is within man."  Not one man, nor a group of men, but in all men -- in you, the people.

 

 

 

You the people have the power, the power to create machines, the power to create happiness. You the people have the power to make life free and beautiful, to make this life a wonderful adventure. Then in the name of democracy let's use that power.  Let us all unite. Let us fight for a new world, a decent world that will give men a chance to work, that will give you the future and old age and security.  Let us fight to free the world, to do away with national barriers, do away with greed, with hate and intolerance. Let us fight for a world of reason, a world where science and progress will lead to all men's happiness.  Let us all unite! 

 

Look up.  The clouds are lifting, the sun is breaking through. We are coming out of the darkness into the light.   The soul of man has been given wings, and at last he is beginning to fly. He is flying into the rainbow - into the light of   hope - into the future, that glorious future that belongs to you, to me and to all of us. Look up. Look up!

 

 متن به طور کامل با دیالوگ تطابق ندارد.** 

 

 

 

برچسب:, 20:3 توسط فاطمه صلاحی| |

 

ادامه متن رو نخون...

یه آرزو کن و بعد ادامه بده!

...

اگر برای  x نفر بفرستی برآورده میشه وگرنه میمیری!

--------------

هرچند دریافت این پیاما خیلی تعجب داره! اما دریافتش از بعضیای دیگه در اُردر عجایب چندین* گانه است!

چرا واقعا؟؟؟ از همین تریبون اعلام میکنم لطفا منو جز اون x نفرتون نذارین! ممنون.

شمایی که اینو فرستادی:

«۸ بار بگو یا ساندویچ و برا ۸ نفر بفرست. حتما شب خواب پیتزا میبینی! یه نفر کوتاهی کرد شب خواب ماست و خیار دید!»

با شما نبودم. شما بفرست!

 --

یه سریاشم که ذکره و صلوات. در فلسفه اعتراضی نیست. اما اون آخرشو (= حتما حاجت میگیری، اگه نفرستی اتفاق بد میفته!) خب شما که میفهمی پاک کن بعد بفرست!

--

*دیگه از رقم گذشته!

 

پی‌نوشت: می‌دونم گفتن نداره اینا واقعا،... ولی سالها صبوری اثر نکرد دیگه! خودمونو بکشیم کنار لااقل!

 

 

برچسب:, 15:54 توسط فاطمه صلاحی| |

اینکه برای تفکر هم واژه کم می‌آرم* و اینکه خیلی چیزها نمی‌شه و نمی‌دونم چرا... تا اینکه دکتر رمضانیان تو کلاس نظریه محاسبه (که تماما مباحث linguistic است)، میگه: همه ماجرای Halting problem همینه که سهراب گفته: «واژه باید خود باد... واژه باید خود باران باشد!»

 

 

و من از واژه‌ها می‌گذرم.

--

* دارکوبی برای ساخت لانه به شقیقه‌ام می‌کوبد... آری، این‌چنین می‌اندیشم. (حسین پناهی)

--

پی‌نوشت: ما به یه بارون کوچولو هم راضی بودیم. امروز خدا خیلی حال داد.

برچسب:, 19:57 توسط فاطمه صلاحی| |

اینکه اینکه اینکه آدم بتونه تفاوت رو بفهمه تازه اول استفاده از حق انتخابه، چون در این مرحله است که «گزینه‌های مختلف» پدید میاد!

و مسئولیت(و تاسف) برانگیزه اینکه گاهی فکر میکنم حق انتخاب ندارم.
--
قانون ت!
ت ت --> ت ت ت!
 تفکر تحلیلگر --> توانایی تشخیص تفاوت‌ها

 

برچسب:, 18:53 توسط فاطمه صلاحی| |

 
اصلا اگه زیاد تو چشم باشی همین میشه. مامان از خرید برگشته و یکی یکی وسایل رو از نایلون‌ها درشون میاره میده به من تا جابه‌جا کنم.
...
- دستکش هم سایز اسمال گرفتم.
- دست تو که عمرا تو این نمیره!
- آره، فقط دست تو توش میره.
- :|
پی‌نوشت: حالا با همون دستکش بزرگه که به طرز عجیبی مفقود شد یه طوری توافق می‌کردیم خب مادر من!
----------------
 
حالا این آقای رئیس جمهور یه خبطی کرد پیامک داد سال نو رو تبریک گفت!! چرا همه فکر میکنن من شمارشونو دادم بهش!!!
تا سه روز داشتم توضیح میدادم:
- تو شماره منو دادی به حسن!؟!؟! تازه پیچونده بودمشا... اه!!
- نه به خدا... من خودم دیگه باهاش حرف نمیزنم بوخودا !! 
------------
 
به نظر من مسئولین ِ پاسخگو باید همت کنن بالاخره با لینکایی که تو محافل آکادمیک و غیره دارن دربیارن که طیف سنی مخاطب کلاه قرمزی کجا به کجاس؟
در برخورد با نوزاد تازه متولد شده:
- جیگگگگگگگوووووورووووو...
- ماااااااچ !!! مااااااااااچ!!! 
 
در برخورد با بزرگ خاندان فامیل 
- سلاااااام دایـــــــــــــــــی
- سلامْ علیکم، صد سال به این سالها... هر روزتان نوروز ... نوروزتان پبیروز...
- دایی شما هم؟
- چی شده؟؟؟!!!!!!!!؟؟
 
حالا بعضی سریالا معلومه با کی کار دارن انصافا وگرنه میموندیم دیگه.... وات تو دووو.. وات نات تووو دووو!!!
------------
 
مهمونی... دور سفره نهار نشستیم و از قضا دوغ گازدار هم هست.
به مادرم که کنارم بود میگم: سه بار بگو دوغ گاز دار، گاز دوغ دار... 
میگه: سیییییییییییسسسسس ... آدم سر سفره از این حرفا نمی‌زنه!
من ::|
الان  من چیزی گفتم؟
--------------
 
خب... بازدیدا هم که تموم شد... حالا عیدی ها رو بشماریم
من: aaaaaaa... با این همه پول چیکار کنم؟
داداشم: aaaaaa.... با این همه جوراب چیکار کنم؟
 
کی میگه حقوق خانوما تو  ایران ضایع میشه... انصاف هم خوب چیزیه!
----------------
 
بانو معصومه سادات قریشی!!
لطفا قبل اینکه پای منو به خوابای ناجورت باز کنی لااقل قبلش بگو غیر من کی اونجاست، برنامه چیه!!
بعدش هم که... بعله... واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند... چون به خواب معصومه می‌رسند آن کار دیگر می‌کنند 
 
ینی فکر نمی‌کردم حتی تو خواب هم کار به جایی برسه که مستقیما خود معظم له رو به تقوای الهی دعوت کنم! عجب دنیاییه!
 
معبران گفتند: یا در سکوت و تنهایی همین روزا به دیار باقی میشتابم ( البته میکِشنم شتابم کجا بوده) یا هم اینکه به شکوه و جلال (و دولت!) دست خواهم یافت!
 
 سکه ها با ما دوستن شیر میاد... بالاخره شیر میاد.
------------------
 
ینی مصیبت عظمی‌ای کشیدم من از این دروغ سیزده!! خداوند نهی‌تان کناد!
 
پی‌نوشت: من ِ ساده اصلا نمی‌دونستم روز سیزده بدر هم دروغ داره!! همه این کار بدا رو به خارجیا نسبت میدادم... خدایااا... بعد من میگم ساده‌ام، کسی باور نمیکنه... اللللللله اکبر!
برچسب:, 12:44 توسط فاطمه صلاحی| |

به بهانه پست تازه‌ی یکی از دوستانم در جی‌پلاس

--

چند شب پیش به همراه خانواده، شاهد برنامه مستندی بودم که درباره مایاها و تمدن و مراسمشون بود.

درباره مراسم قربانی کردن انسان و اینکه چطور برای خدایانشون قلب انسان دیگه‌ای رو زنده از بدنش بیرون می‌کشیدند و اینکه ریختن خون در این مراسم چقدر مهم بوده.

به برادرم گفتم: قربانی‌ها چطور انتخاب می‌شدند؟

گفت: داوطلب بودند.

گفتم: چطور ممکنه شخصی برای همچین فاجعه‌ای داوطلب باشه؟

گفت: اینطور که بعد از چنین فاجعه‌ای خدایان منتظرشند و اگر انسان خوبی باشه به بهشت میره در کنار اجدادش و دیگه برنمی‌گرده و اگه انسان بدی باشه زنده میشه و به قبیله برمی‌گرده و چون تا حالا کسی برنگشته کسانی که شجاعت قربانی شدن رو داشته‌اند همگی توسط خدایان پذیرفته می‌شن.*

--

به فکر فرو رفتم... [چقدر میشه از آرمان‌خواهی انسان‌ها سوء استفاده کرد...]

و چقدر این موارد در تمام اعصار نمونه داشتند... . و چقدر تأثربرانگیزه که اینقدر الان هم در سراسر دنیا نمونه دارند...

پی‌نوشت: [و چقدر بیشتر تأثربرانگیزه که بعضی‌ها از امام عصرمون هم مقدس‌تر میشن و بعضی حرف‌ها از کلام خدا حجت‌تر!!]

{اللهم عجل لولیک الفرج}

--

* بحثم مستقل از دقیق یا نادقیق بودن جواب برادرم بود.

 

برچسب:, 16:49 توسط فاطمه صلاحی| |

آخرین روزهای تحصیلی سال ۹۲ مصادف با آخرین سرماخوردگی من در این سال بود، که خب ارجاع به نشریه ورودی ۹۱ گروه نرم‌افزاری و نوشته معصومه، سوژه شد این حال زار! (حالا چرا اینارو الان میگم:)

من اخطار دادم که این ویروس تایمر داره. مارموذیانه* میره تو بدن قربانی و با یک اشاره از پا درش میاره. برای فرار از خونه‌تکونی و هم اینکه معصومه یه سرماخوردگی به ۹۲ بدهکار بود قرار بر این شد که وقتی به بیرجند رسید من فعالش کنم.

رسید و ازش پرسیدم که بزنم؟ گفت یه طوری بزن که از پا درم بیاره! (باور نداشت خدابیامرز)

و وقع ما وقع! :|

آخرین پیامی که از معصومه (رحمه الله علیهه) دریافت کردم این بود: (سانسور)... رفتم تو اوج سرماخوردگی ... (سانسور)... میگم تب کردن شاعرانه است ولی تب داشتن نه... الان حس میکنم [لحظه‌ی احتضاره] یه عالمه موضوع هس که می‌تونم حرفای تبدار فلسفی بنویسم راجبش .... (سانسور)

روحش شاد و یادش گرامی باد! 

--

* ترکیب مارمولک و موذی!! همچین ویروس خطرناکی بود!!!

برچسب:, 16:20 توسط فاطمه صلاحی| |

همین که معصومه از خواب (نا!)خوشایندی می‌گوید که در لحظه‌ی اوجش صفحه peyvandha.ir می‌آید و گیج و ویجِ انتخاب یکی از پیشنهادات ثانیه‌ها تمام می‌شوند و از خواب می‌پرد!! (امان از این خواب‌های مورددار!! :|‌)

همین که به جای سیب‌زمینی و پیراشکی، چادر زهره در غرفه کارآفرینی سرخ می‌شود و می‌سوزد و هیچ پمادی هم کارساز نیست!

همین که حتی استاد هم از همین حالا کرختی بهار را اقرار می‌کند و بچه‌ها آتو می‌گیرند! (ناز و عشوه‌ی اساتید برای تصویب آخرین جلسه که کلی هم خریدار دارد بماند!)

همین که تبریکات عاجل را نثار اصحاب می‌کنم و از حالا طی می‌کنم که پیام تبریک عید به کسی نمی‌فرستم.

همین که طبق روال هر سال هر استاد تعطیلات عید را کاملا مختص درس خودش می‌داند و دریغ نمی‌کند از پروژه و تمرین و (مشق شب حتی) و خط و نشان‌کشی برای کوییزهای پی در پی که از دیدار اول سال نو هجوم خواهند آورد.

همین که در هر قدمی که در دانشگاه برمی‌دارم اصوات خلط شده‌ی گروهی که از هم خداحافظی می‌کنند از هر گوشه توجهم را جلب می‌کند.

همین که تصمیم می‌گیرم همین روزمره‌ها را ثبت کنم...

همین‌‌ها می‌شود آخرین روز تحصیلی در ۹۲ی هزار رنگ من!

برچسب:, 16:4 توسط فاطمه صلاحی| |